چی شد وبلاگنویس شدید؟
شعری که زندگیست
یا فرقی نمیکند زندگی که شعر است.
کتاب شعر-هایکویِ «باشو؛ شاعر بزرگ ژاپنی» را با ترجمه مترجم گرانقدر آقای ع.پاشایی میخوانم. ۵۸۰ هایکو، که نشرِ خوب «کارگاه اتفاق» به زیبایی منتشر کرده است. چهارصد صفحه شعرهایی برای تمام عمر و زندگی. « فریدون رهنما» میگفت: « چرا زندگی یکپارچه شعر نشود». شعر را فقط یک نفر نباید بنویسد. شعر را باید همه داشته باشند. شاعر همه چیز را به دیدن فرا میخواند. روحِ فریدون رهنما را احضار میکنم به شعرهای« ماتسونو باشو» (Matsuo Basho) در کتاب شعرِ «باشو؛ شاعر بزرگ ژاپنی» ، که مصداقِ سخنانِ رهنما، این شاهکارِ باشو است. شاعرانی که مثلِ « ماتسونو باشو» ، در جواب هم بصورت زنجیرهای و سلسلهوار شعر مینوشتند و مسابقه شعر برگزار میکردند. چرا باید کتاب مهم و تاثیرگذارِ «باشو؛ شاعر بزرگ ژاپنی» از سال ۱۳۹۸ که اولین چاپ را در ایران دارد، تا امروز در سال ۱۴۰۳ ، فقط دوبار چاپ شده باشد/؟
انگار چیزی در کتابخانهام کم بود. اصلن فکر نمیکردم شاعری تمامِ مناسبات و رویدادهای زندگیاش را شعر کرده باشد. چرا نباید زندگی یکپارچه شعر شود. هنرِ دیدن و مشاهدهگری ، دائو و ذن در هایکوها و شعرهای ژاپنی. بله! آقای رهنما، روزی که همه ببینند همه شاعر خواهند شد.
■ چهار هایکو از کتاب باشو شاعر بزرگ ژاپنی با ترجمه ع.پاشایی
۱.
شبنم چکهچکه
میخواهد بشوید
غبارِ این جهانِ گذران را
۲.
شبنم یخزده
قلمِ خشک میکشد
آب زلال را
۳.
ناقوس معبد ار صدا میافتد
عطرِ گل میخورد
به شامگاه
۴.
گلهای گیلاس میشکفند
یک هفته است دُرنایی را میبینم
در پایِ تپهها
گلوله ساچمهای
تفنگای شکاری
کندنِ پوستِ روباه برای یادگاری
کُشتنِ بچه آهو
شکستنِ پای سد
سنگ زدن به گربه
تیر زدنِ به پلنگ
رحم باید داشت
رحم باید کرد
مهربانی کن
از شکار برگرد
رحم باید داشت رحم باید کرد
مهربان باش و از شکار برگرد
عقاب باید بپره
قفس براش عذابه
موش تو آزمایشگاه زندگیش اضطرابه
حتا یک مورچه ریز
دنیا براش قشنگه
برای زنده موندن با سختیها میجنگه
رحم باید داشت رحم باید کرد
مهربانی کن از شکار برگرد
رحم باید کرد رحم باید داشت
از شکار برگرد
گریه اسبُ ببین
دادِ کلاغُ دریاب
سمی و نفتی شدن
ماهیهای تویِ آب
هر روز خبر میرسه
تو دشتِ رنگ پریده
نسلِ یک موجودِ خوب به انقراض رسیده
رحم باید داشت رحم باید کرد
مهربانی کن از شکار برگرد
متنِ بالا از ترانه «علیرضا تهرانی» از بچههای خواننده است که به شغل زیبای کتابفروشی مشغول است. ترانه بالا از « از شکار برگرد» را با یک سرچ ساده در گوگل با صدای علیرضا تهرانی میتوانید گوش کنید. سرنوشت حیوانات و انسان یکی است. حیوانات نباید کشتزارِ انسانها باشند. همانطور که زنان کشتزارِ مردان نیستند. حقِ حیات برای تمام جانداران. هم حیوان و هم انسان. بهرهکشی از حیوانات را متوقف کنیم. حیوانات را کشتار نکنیم و گوشت آنها را نخوریم.
این که بتوان دیگران را قادر به وانمود کردن دانست، خود بخشی از وانمود کردن است.
وقتی تو دو جلسه دو فصل از یک سریال دوازده قسمته بنام فلیبگ ( Fleabag) را دیدم. سریال Fleabag هر قسمتش کمتر از نیمساعته. آدمها مدام خودشونو ابزار میکنند. وجودشونو، نوع زندگیشونو و... تمایلات سکسیشونو تو یک سریال کمدی که کلی خندیدم. بازهم همه چیز به دائو برمیگردد. خودتان را با تمام وجود ابراز کنید.
بازیهایی که دوست دارم:
بازیِ فیبی والر-بریج (Phoebe Waller-Bridge) که علاوه بر بازی در سریال فلیبگ، نویسنده این سریال هم هست. یک بازیگر با جسارت که خودش را سانسور نمیکنه. تجربه زندگی روزمره و سبکِ زندگی در این سریال. هر روز باید سریال خوب دید.
از متنِ فیلم In Front Of Your Face ، ساختهی هونگ سانگ-سو ( Hong sang-soo )
اصول خوبیه: نشاط روح داشتن، غم فردا نخوردن ، به جملهی زندگیها توجه کامل نمودن. شادکامی تعلق نپذیرفتن از هیچ چیز و شگفتی مانوس شدن با حضور همه چیز
شخصیت و روحیه زیبای «ایزابل هوپر» در فیلم «نیازهای مسافر» ، اثر هونگ سانگ سو، فیلمساز اهل کرهجنوبی. در جایی از فیلم « نیازهای مسافر»، دوست ایزابل هوپر، روحیه این زن فرانسوی را اینطور توصیف میکند: «هر روز با این تفکر زندگی میکنه که روزی قراره بمیره ». یادِ یک بخش از اثر لائو زه یعنی« کتاب دائو دِ جینگ» افتادم:
فرزانه تسلیم آن چیزی است که لحظهی حال برای او به ارمغان میآورد.
او میداند که بالاخره خواهد مُرد
و به هیچ چیز وابستگی ندارد
توهمی در ذهنش نیست
و نیز مقاومتی در بدنش نیست.
او دربارهی عملش فکر نمیکند
اعمال او از مرکز وجودش صادر میشوند.
به گذشتهاش نچسبیده،
پس هرلحظه برای مرگ آماده است؛ همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت،
برای خواب آمادهاند.
چیز عجیبی نیست که فیلم نیازهای مسافر ( A Traveler's Needs) با دائو دِ جینگ پیوند دارد. هونگ سانگ سو (Hong sang soo )؛ کسیست که فیلمسازی را تبدیل به زندگی روزمره کرده است. هونگ سانگ سو، دائو دِ جینگِ فیلمسازیاست. دائو چیزی جز تجربه روزمره زندگی نیست. وقتی گرسنهتان شد غذا میخورید وقتی تشنهتان شد آب و نوشیدنی مینوشید و به همین ترتیب زندگی را در لحظه حال میگذرانید. یک جا در فیلم نیازهای مسافر، فکر کردم ایزابل هوپر مُرده است. اما او به خواب رفته بود؛ بعد از یک روز کاری یعنی تدریس زبان فرانسه. پس هرلحظه برای مرگ آماده است؛ همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت، برای خواب آمادهاند. آقای هونگ سانگ سو و خانم ایزابل هوپر، فیلم شما مرا به وجد و شادی آورد. و این چیز کمی نیست.
عصرِ خلوت در زغالِ انقلاب
کِشتی شکستگانبزرگترین دستاورد انسان، آثارِ هنری، علمی یا فناوری نیست؛ بلکه تشخیص این بدکارکردیِ ذهنی و جنون است. درگذشتهیِ دور، تعداد اندکی توانستند به این تشخیص برسند. مردی به نام سیدارتها که ۲۶۰۰ سال قبل در هندوستان زندگی میکرد، شاید اولین کسی بود که به طرز کاملا شفافی به این تشخیص رسیده بود. سپس، لقب بودا به او داده شد. بودا یعنی « انسانِ بیدار » که در همان زمان، یکی دیگر از معلمان بیدار به انسانیت در چین ظهور کرد. نامش لائو زه( Lao tzu) بود. او آموزههایش را در یکی از بزرگترین کتابهای معنوی که تاکنون نگاشته شده است، به جا گذاشت؛ دائو دِ جینگ ( Tao Te Ching).
متنِ بالا از کتاب « زمینی نو » اثر اکهارت تول با ترجمه « محمدرضا بابامرادی» استخراج شده است. یک انتقاد دوستانه به عنوان یک شاعر از مترجمانِ فارسی آثارِ اکهارت تول یا اکهارت تُله در ایران دارم . مترجم معروف آثارِ اکهارت تول آقای مسیحا برزگر در ترجمه خود از متنِ بالا در کتاب زمینی نو، نام بودا ، لائو زه و کتاب جاودانه دائو دِ جینگ را ترجمه نکرده است! واقعا به چه علت؟ چرا مترجمان ما در ایران، فکر میکنند باید متن را خلاصه کرد و مخاطب ایرانی را در فهم و درک اثر دستکم میگیرند. در حالیکه اثرِ جاودانه دائو دِ جینگ با استقبال مخاطب بارها و بارها با چند ترجمه در ایران منتشر شده است. چرا دائو دِ جینگ و لائو زه باید حذف شود؟ مترجم گرامی آقای مسیحا برزگر نمیدانند اندیشه آموزگارِ معنوی اکهارت تول در گفتار و نوشتههایش از اساس بر مبنای دائو و دائو دِ جینگ است(؟).اکهارت تول بارها در گفتار، نوشتهها و سخنرانیهایش به لائوزه و کتاب دائو دِ جینگ اشاره کرده است. در یکی از سخنرانیهایش اکهارت تول، کتاب دائو دِ جینگ را بر دست گرفته و نزدیک به یک ساعت و نیم، کتاب لائو زه را خوانش و تفسیر میکند. هیچ یک از مترجمان آثار اکهارت تول، کل متن کتابهای او را ترجمه نکردند. بسیاری از اسامی و سطرهای کتابها را حذف کردند. اینها ربطی به سانسور ندارد. ترجمه دلبخواهی! است. در حالیکه اگر مترجمان به عنوان نمونه همین دائو دِ جینگ را حذف نمیکردند، به فهم و درک نوشته اکهارت تول، بیشتر کمک میشد. وقتی مترجمی جوان متولد ۱۳۷۷ بنام « محمدرضا بابامرادی» در ترجمه خود، دائو دِ جینگ را فراموش نمیکند. این انتقاد به معنی این نیست که مترجمان آثار اکهارت تول، تاثیرگذار نبودند. اگر آنها نبودند کتابهای اکهارت: زمینی نو، نیروی حال، سکون سخن میگوید و تمرین نیروی حال هرگز در ایران شناخته نمیشد. اما حذف دلبخواهی متن را نمیشود نادیده گرفت.
راز آرامش در زندگی چیست؟
فرزانه پاسخ داد:
زندگی بسیار ساده است، به آن شرط که شما آن زمان که دراز کشیدهاید فقط دراز کشیده باشید،
و زمانی که راه میروید فقط راه بروید،
زمانی که غذا میخورید فقط غذا بخورید،
و به همین ترتیب نیز همۀ کارهایتان را انجام دهید.
زیرا آن زمان که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که کی بلند شوید،
زمانی که بلند شدید فکر میکنید که بعد آن باید کجا بروید،
زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه بخورید و به همین ترتیب...
فکر و ذهن شما همیشه یک قدم جلوتر از آن لحظهای است که خود شما هستید.
همین باعث میشود که نتوانید از اکنون لذت ببرید.
غافل از اینکه معجزۀ زندگی تنها وقتی اتفاق میافتد که درک کنید بهترین لحظه همین لحظه است.
از درفشِ سپیدِ بیدادگریِ موبدانِ زرتشتی
تا درفشِ سیاهِ تازیان
موبد: تازیان. تازیان.
( سرباز به درون میدود)
سرباز: تیغ بکشید. نیزه بردارید. زوبینها. تبیرهها.
سردار: جمله بیهوده. بهمرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بیشماره، چون ریگهای بیابان که در توفان میپراکند و چشم گیتی را تیره میکند!
زن: آری، اینک داوران اصلی از راه میرسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.
- در انتهای مرگ یزدگرد . اثر بهرام بیضائی
مرگ یزدگرد را اگر از نگاهِ عاطفی به ایران نگاه کنیم، در جایی که آخوندهای زرتشتی( موبدان)، عملکردِ سختگیرانهای داشتند. مانیِ پیامبر و شاعر را کُشتند. مانی که میگفت: گفتار من خونی جاری نمیکند، دستان من هیچ شمشیری را لمس[ تبرک] نخواهد کرد نه حتا ...کارد قربانی کنندگان، و نه هیزم هیزم شکنان را!
در جایی، شاهپور(شاه ایران) و برخی پادشاهان در دوره ساسانی رواداری و تساهل نشان دادند. اما این رواداری همیشگی نبود برای سایرِ ادیان و تفکرات. مقایسه کنید با نمایشنامه "پروین دختر ساسان " اثر صادق هدایت که در آنجا هدایت، پراکندگیِ مذهبی بواسطه ادیانی مثلِ مانویت را عاملِ تسلط اعراب بر ایران میداند و حرفی از دیکتاتوری که علت ویرانی ایران زمین است نمیزند. هنوز لحظه حال است، وقتی فریدون رهنما در فیلم پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، آورده است: آیین این سرزمین همیشه خودکامگی بوده و هست. همین بود که کشورت را به نابودی کشاند.
اگر او خود را میستاید، من او را خوار میدارم
اگر او خود را خوار میدارد، من او را میستایم.
و همچنان او را به تناقض میاندازم
تا وقتی بفهمد
که او هیولایی است که از دایرهی سراسر فهم بر میگذرد.
پس انسان چه موجود عجیبالخلقهای است! چه تازه، چه دیوآسا، چه آشوبناک، چه متناقضنما، چه شگفتانگیز! قاضی همه چیز، کرم خاکی نحیف، گنجینهی حقایق، چالهی هرز شک و خطا، شکوه و زبالهی کائنات!
چه کسی چنین گوریدگی را از هم خواهد گشود؟ این بیگمان فراتر از جزماندیشی و شکآوری است، برتر از هر فلسفهی انسانی...
طبیعت [برای اعتماد بخشیدن به ما] بر شکاکان و افلاطونیان خط بطلان میکشد، و عقل [برای آن که نشان دهد هیچ چیز یقین نیست] جزمیان را لعن میکند. در این میان چه بر تو خواهد رفت ای انسان که به جستوجوی کشف سرنوشت واقعی خود از رهگذر عقل طبیعی برآمدهای؟ تو نمیتوانی پرهیخت از این سه فرقه، همچنان که در هیچیک از این فِرَق بقایی نداری.
پس بدان ای مغرور که خود چه متناقضنمایی هستی. فروتن باش بیعقل عاجز!
خاموش باش ای طبیعت نحیف!
یادآوری از کتاب : پاسکال
نوشته: بن راجرز
مترجم: اکبر معصومبیگی
چاپ یکم : نشر آگه
همهیِ صبحهایِ جهان سقوطِ معانی
از لبههایِ رودخانه
این تا تو روز.
به نامِ یک روشن
مثلِ خودم.
این تا تو را نداشت
وقتی که نه پاک میشوم...
بعدازظهرِ ششم بهمن۱۴۰۳، بینِ ساعت چهار تا هشت شب از زورِ خستگی به خواب رفتم. منی که حتا در خواب هم بیدار هستم. فکر کردم ساعت خواب است. و الان باید دو سه بامداد باشد. پدرم داشت در اتاقِ بغلی تلویزیون میدید. زمان یک چیزِ جعلی نیست؟ فراتر از اوقاتی که برای کارهایمان برنامه داریم. احساسِ فراموشی پیدا کردم بینِ ساعت چهار تا هشت شبِ ششم بهمن.
در حالِ دیدنِ فصل دوم سریال جداسازی ( Severance) هستم. با فراموشی به دنیا میآییم و با فراموشی از دنیا میرویم. تمامِ زمانهایِ جعلی. دائو پشتیبان من است.
گاهی دوست دارم رمانهای عامهپسند بخوانم. بعد از خواندنِ شاهکارِ « مردی که خواب است» رفتم سراغِ رمان «استخوانهای دوست داشتنی» اثر آلیس سبالد (Alice Sebold). تا تغییر ذائقه بدم. از یک اثرِ پُرتکلف به یک اثرِ ساده و روان. ابتدا فیلم استخوانهای دوست داشتنی ( Lovley Bones) را دیدم و بعد از سالها رمانی که از آن فیلم اقتباس شده را بصورت کتاب الکترونیکی میخوانم. بنظرم بیشتر از فیلم، این رمان مناسب برای یک مینیسریال پنج شش قسمتیه. چون تو فیلم، خیلی از لحظات عاطفی ، کودکانه و انسانیِ رمان استخوانهای دوست داشتنی نیست. تو ایران، تعریف ما از عامهپسند کارهای مبتذل و سطحیست که تعریف درستی نیست. پاورقینویسی و سطحینویسی ربطی به عامه پسند بودن نداره. عامه پسندها در ادبیات و هنر، به هیچ وجه سطحی نیستند. مثلِ آب روان میمونه. جاری هستند مثلِ استخوانهای دوست داشتنی.
زیباست. وقتی ویم وندرس در «فیلم پاریس تگزاس»، از بیگانگیِ انسانِ معاصر میرسه به یگانگی با کلِ هستی در فیلم « Perfect Days ». رستاخیزِ بزرگ به این میگن. من و ایگویی که محو میشه.
از رو رنج گران میبریم که ما را خودی است.
اگر ما را «خود» نباشد، رنجمان از چه باشد؟
اگر با جهان یگانه شویم
پس آن گاه جهان در ما باشد.
اگر جهان را دوست بداریم هم بدانگونه که خود را
پس آن گاه جهان فقط در خود ما باشد
یک شعر یک خوانش
شعری از امیر قاضیپور ✔️