همهیِ صبحهایِ جهان سقوطِ معانی
از لبههایِ رودخانه
این تا تو روز.
به نامِ یک روشن
مثلِ خودم.
این تا تو را نداشت
وقتی که نه پاک میشوم...
بعدازظهرِ ششم بهمن۱۴۰۳، بینِ ساعت چهار تا هشت شب از زورِ خستگی به خواب رفتم. منی که حتا در خواب هم بیدار هستم. فکر کردم ساعت خواب است. و الان باید دو سه بامداد باشد. پدرم داشت در اتاقِ بغلی تلویزیون میدید. زمان یک چیزِ جعلی نیست؟ فراتر از اوقاتی که برای کارهایمان برنامه داریم. احساسِ فراموشی پیدا کردم بینِ ساعت چهار تا هشت شبِ ششم بهمن.
در حالِ دیدنِ فصل دوم سریال جداسازی ( Severance) هستم. با فراموشی به دنیا میآییم و با فراموشی از دنیا میرویم. تمامِ زمانهایِ جعلی. دائو پشتیبان من است.