«من تو او مرد او زن »

شعر، نیروی حال ، دائو دِ جینگ، سکون و... سکوت

«من تو او مرد او زن »

شعر، نیروی حال ، دائو دِ جینگ، سکون و... سکوت

سریال ضداستبدادیِ Silo


تو کشورهای به اصطلاح آزاد و لیبرال، سریال‌هایی مثلِ سریال سیلو(Silo) ساخته میشه. تو همین جوامع آزاد، طی آزادسازیِ دروغین دیکتاتورها و فاشیست‌هایی مثلِ دونالد ترامپ تاخت و تاز می‌کنند. کودتاچی‌هایی مثلِ ایلان ماسک و مارک زاکربرگ با پول هرکاری می‌کنند. هر جایی بتوانند کودتا می‌کنند. هر روز باید یک سریال خوب مثل همین Silo دید.‌ تاکید خوبیه که مشکلِ بشر از اونجا ناشی میشه که انسان تو یک اتاق برای چند دقیقه هم نمی‌تونه در صلح و آرامش باشه. نجات دادنِ جهان پیشکش. اگر تو یک اتاق در آرامش باشیم و با خودمان به تعارض نرسیم مساله‌ای وجود ندارد.
سریال سیلو از بهترین آثارِ ضداستبدادی است. سریال Silo، طراحیِ فوق‌العاده‌ای دارد. از طراحی در ایده‌پردازی تا طراحی صحنه این سریال را دوست دارم.




مشخصات سریال سیلو( Silo )
شبکه: Apple TV
وضعیت پخش: دو فصل
بازی‌گران: Graham Yost,Hugh Howey,Jessica Blaire
کارگردان: Rebecca Ferguson,Iain Glen,Will Patton
خلاصه سریال: مردان و زنان در یک سیلو غول پیکر زیرزمینی زندگی می‌کنند که دارای چندین مقررات است که به اعتقاد آنها برای محافظت از آنها در برابر دنیای سمی و ویران شده در سطح وجود دارد.




آخرِ بازیِ بشار اسد جنایتکار


جاودانگیِ شعرِ احمد شاملو
شعری علیه تمامِ دیکتاتورها
چه بشار اسد چه دیکتاتورهای دیگر


بشار اسد جنایتکار نزدیک به ۴۰۰هزار نفر از مردم سوریه را طی ۱۴سال اخیر به خاک و خون کشید و چند میلیون نفر را آواره کرد. و دست آخر سوریه را تقدیم به تروریست‌های اسلامگرایی کرد که حامیانش رژیم‌های تروریستی قطر و ترکیه هستند. خودکامگیِ اسد، سوریه را نابود کرد. فرقی نمی‌کنه خودکامگی بنام محمدرضا پهلوی یا صدام حسین یا قذافی یا حسنی مبارک باشه یا کشورهای دیگر. از واژه لعنت بدم می‌آد. اما اینجا کاربرد داره. لعنت به بشار اسد و پدرش حافظ اسد ملعون و حزب بعث سوریه و حامیانش.


احمد شاملو ملقب به الف-بامداد اول بار شعر زیر را خطاب به دیکتاتور سابق ایران محمدرضا پهلوی نوشت.‌ شعری که هنوز خوانده میشه و خطابش تمام دیکتاتورها است.





آخرِ بازی . شعری از احمد شاملو ✔️

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سارِ ترانه‌هایِ بی‌هنگامِ خویش.



و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدایِ پا.



سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
       بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگون‌سار
         بر نیزه‌های‌شان.







تو را چه سود
               فخر به فلک بَر
                                فروختن
هنگامی که
             هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟


تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
              به داس سخن گفته‌ای.



آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
    از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوایِ خاک و آب را
                       هرگز
باور نداشتی.







فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌یِ روسبیان
                              بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
                    سر برنگرفته‌اند!